محل تبلیغات شما


 (رنگین کمان  شش رنگ)



# قسمت آخر – بنفش ( من - روح ) #



وقتی چشمام و باز کردم روی تخت سفید بیمارستان  با ملافه هایی که بوی ماده ضد عفونی کننده میدادن، پوشیده شده بودم . دکتر که با پرستار حرف میزد فهمیدم که اتفاق خاصی برام نیفتاده و تنها شاید باید یه یک هفته ای با صدای گرفته حرف بزنم.

کسی دور و برم نبود  دیگه همه ترکم کرده بودن. بجز دکتر روان شناسی که از اون روز بهم سر میزد . اولش فکر میکرد موضوع خودکشی یا دعوای خانوادگیه اما بعد ازکمی حرف زدن با من متوجه قضیه شد .

خیلی ساده بهم گفت که درگیر یه پروژه تحقیقاتی هستش که داره روش کار میکنه و چند نفر که شبیه من هستن هم تو این پروژه باهاش همکاری میکننو اینکه اگه هر وقت دلم بخواد و آمادگیش رو داشته باشم میتونم با اونها هم آشنا بشم و نهایتا کاملا آزادم که در این پروژه با  دکتر روانشناس همکاری کنم یا نه. اما از من قول گرفت که در هر صورت ، هر چند وقت یه بار به دیدنش برم.

تو چند جلسه اول صحبت هامون ،خیلی چیزها راجع به خودم و اون چیزی که بودم برام روشن شد . دکترم تلاش میکرد تا بهم بقبولونه که از خودم متنفر نباشم و اینکه من هم یه جور آدمم که حق زندگی داره. همینطور میخواست با خانواده ام هم حرف بزنه اما نه کسی حاضر شد بیاد و نه حرفی زده شد. همه بر خلاف حرفهای دکتر روانشناس ازم فرار میکردن و با نوعی دید منفی بهم نگاه میکردن.

من یه مترود بودم.

یکی از بهترین پیشنهادهایی که دکتر داشت این بود که به کسایی مثل خودم اعتماد کنم و با اونها رابطه نزدیکتری داشته باشم.به عنوان مثال یه طرح خوب هم پیشنهاد کرد که از میان این جمع اونها یی که احساس تفاهم بیشتری دارن ، یه خونه بگیرن و با هم زندگی کنن. و ادامه داد که : این میتونه یه بخش از تراپی روان درمانی براتون باشه چون میتونین با شناخت هم و مشکل هایی که در دوران گذشته و حال داشتین و دارین راه حلهای مناسب  در اختیارهم قرار بدین.

کم کم با کسایی که توی پروژه همکاری داشتن ،آشنا میشدم همشون شاد و خوشحال بودن میگفتن و میخندیدن و از هر فرصتی برا خنده و شوخی استقبال میکردن.خیلی راحت تر از من بودن و سعی میکردن هر جوری که شده منو از شوک اتفاقاتی که برام افتاده بیرون بیارن و به اصطلاح یخمو آب کنن.

تضادی که بین چهره ها و صداشون  و رفتارشون بود باعث تعجب بقیه میشد اما با ذات من بیگانه نبود و خیلی زود تونستم خودمو با همشون وفق بدم. وجالب بود که هر کدوم تقریبا دو تا اسم دارن که در مکانهای مختلف مجبور به استفاده از اون هستن .اما جالبتر از همه نوع پوشش و آرایشی بود که در هر مراجعه فرق میکرد.و باعث میشد که منو در هر نوبت تراپی به نوعی سر کار بذارن.چون واقعا نمیشد حدس زد که این همون آدمه .

جلسات خصوصی تراپی هم داشتم که حرفهایی که هنوز خجالت میکشیدم تو جمع بگم رو با دکترم مطرح کنم ،چرا های زیادی داشتم که جوابهای زیادی هم داشت .

هم اونجا فهمیدم که گرفتار یه جور ناهنجاری جنسی هستم و نیاز به درمان روانی و جسمی دارم.

مثلا دونستم که این نوع ناهنجاری از یه اختلال هورمونی در زمان جنینی  که مواد شیمیایی میتونن در بوجود اومدنش دخیل باشن بوجود میاد و نوع اکتسابی اون هم از رفتارهای نامناسب تربیتی شکل میگیره.

شاید شیمیایی شدن پدرم و تربیت مادرم در نبود پدرم و عدم ایجاد رابطه با هم سن های خودم و بزرگ شدنم در یه محیط ایزوله همه دست به دست هم داده بودن تا من اینجوری باشم.

یه روز قبل از اینکه جلسه تراپی شروع بشه داشتم به تلوزیون بیمارستان نگاه میکردم که دیدم صحنه اعدام صدام و نشون میداد ،هم زمان خیلی از نفراتی که دورو برم بودن هیجان زده شروع به خوشحالی کردن .

عامل زجرهای روزانه و کابوسهای شبانه مادرم رو، باعث دردهای مستمر و صداهای نشنیده توی سر آسد رفیع رو، قاتل تدریجی پدرم رو و بانی زندگی نامعلوم خودمو اعدام کردن ،اما من اصلا خوشحال نشدم .

چون یه اعدام راحت خیلی براش کم بود .باید میومد اینجا و پدرمو میدید ،مادرمو می دید،آسد رفیع و میدید و مهم تر از همه منو میدید.همه مارو از نزدیک احساس میکرد اونوقت اگه اونقدر بی غیرت بود که سکته نمیکرد باید ولش میکردن تا بره و به درد خودش و کارهایی که کرده بمیره.

روزها چه زود میگذرن و چه زود همه چیز از ذهن آدمها پاک میشن.انگار هیچ چیزی نبوده و نشده و نخواهد شد.

.

.

.

"من.

نمیتونم بگم کلمه "من"  واقعا چه بخشی از انسان بودن رو در بر میگیره اما شاید تعریف کاملی از بودن باشه

من 26 سالمه و یه همو سکشوال هستم

من اسم توی شناسنامه ام پیمانه ولی طرف های پارک دانشجو منو بنفشه(چش قشنگه) صدام میزنن.

من مثل خیلی از شما خیابون گرد هم بودم تو پارکها هم خوابیدم .فحش شنیدم و کتک خوردم.اما تسلیم نشدم.

من دوتا هستم اما یکیم.هم هستم و هم نیستم . اما مثل شما مثل بقیه زندگی رو دوست دارم .

من کسی هستم که از همه جا رانده شدم ولی افرادی مثل من ،خودم بودن رو بهم یاد دادن.

و دیگه کسی نیستم که از هر فردی یا هر چیزی فرار کنم.میخوام مثل خودم باشم

من حالا مقابل تمام کسایی که برای خودشون خط قرمز میکشیدن و منو قضاوت میکردن وا می ایستم

من آرزو دارم عاشق بشم و ازدواج کنم و زندگی خودمو بسازم

من دلم میخواد بچه داشته باشم و بهش یاد بدم که مثل پدربزرگش آزاد زندگی کنه و آزاد بمیره."

.

.

.

این آخرین جمله من تو آخرین جلسه تراپی بود . پروژه دکتر روانشناس بالاخره تموم شده بود و تشویق و دست زدن همه دوستام باعث شد که اشکهای روی گونه ام رو پاک کنم و مثل اونها بخندم  

در هر صورت به توصیه دکتر عمل کردیم و الان با سه نفر همخونه ام که هر کدوم یه اتاق برای خودمون داریم و زندگی میکنم و بر خلاف تصور عمومی هیچ کدوم از ما از  راه های نا مشروع کسب درآمد نمی کنیم ،تو همون مرکز مشاوره به طور اتفاقی با یه نفر که برای مشاوره میومد و وضع مالی بدی هم نداشت آشنا شدیم که مدیر یه آژانس مسافرتی بود که همه ما رو برای کارهای آژانسش مسافرتیش استخدام کرد.

صبح ها با دوستام که بعضا مانتو روسری میپوشن  میریم سر کار و عصرها با لباس پسرونه میریم گردش و تفریح، زندگیم دیگه خاکستری نیست. رنگی شده ، نه هر رنگی بلکه "رنگین کمانی شش رنگ"  مثل اسم آژانس مسافرتی که توش کار و زندگی میکنیم.


حالا من خود خط قرمزم؛  تو کجا وایستادی؟؟؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها